همیشه با هم سالان خودم تفاوت داشتم.به چیزهایی فکر می کردم و می کنم که شاید اون ها سال ها بعد،زمانی که مادر یا حتی مادربزرگ میشن،برای لحظه ی کوتاهی بهش فکر کنند.
مادرم همیشه میگه: پرگل!انقدر فکر و خیال نکن...انقدر به فکر همه چیز و همه کس نباش!به مادرم در ظاهر میگم باشه ولی در باطن به راه خودم ادامه میدم.وقتی مادرم اینجوری میگه تو دلم میگم: مگه میشه آدم نسبت به اطراف و اطرافیانش بی تفاوت باشه؟!
وقتی به آدم های اطرافم نگاه می کنم و می بینم چقدر بی تفاوت از کنار مسائل مختلف - که ذهن من رو تا مدت ها به خودش میکنه - عبور میکنند،تعجب می کنم! هم از اون ها و هم از خودم.
از اون ها تعجب میکنم که چرا انقدر بی خیالن؟و مهم تر اینکه "چطور" انقدر بی خیالن؟ و از خودم هم تعجب می کنم که چرا انقدر خودمو ناراحت می کنم؟سر کوچک ترین مسئله ای؟
ولی با همه ی این ها دلم راضی نمیشه که به فکر نباشم.
پ.ن: دیروز ثمره ی "به فکر بودنم" رو گرفتم.
وقتی به پدرم - که در شرایط نسبتا سخت اقتصادیست- گفتم که "درکش میکنم" در پاسخ به اس ام اس من اینطور گفت :
«حتی اگر در میان ازدحام مردمان این شهر شلوغ...یک نفر تو را بفهمد،کافیست...و این معنی ساده ایست از " خوشبختی"....
خدانگهدار و موفق تر از همیشه باشید
0.سلاااااام...خوبین؟دلم واسه فضای وبلاگم تنگ شده بود...
1.یازدهم آذر تولدم بود...این متن هم مربوط به همون روزه
"امروز دلم میخواست گریه کنم
به همان دلیل نامعلومی که ۱۸سال پیش زمان پانهادن به دنیا اشکهایم را سرازیر کرد2. ... هیچی...فقط دعا کنید تو این شش ماه باقی مونده تا کنکور یه فرجی بشه و من درس بخونم!...واقن خسته ام...از درس نخوندنم از بی انگیزگیم از بی حوصلگی...از خودم...
3.موفق تر از همیشه باشید و برای موفق بودنم دعا کنید
0.سلام...بعد از مدت هاااا!خوبین؟
1.پاییز هر سال برای من حال و هوای خاصی داره...همیشه پاییزو دوست داشتم به خاطر زیبایی هایی که پشت چهره ی معصوم و غمناکش داره...به خاطر آرامشی که پشت بارون و برگریزانش هست...به خاطر این که خودم فرزند این فصلم و حس میکنم توی این فصل وجود من کامل تر میشه...با این که تقریبا یک ماه ازش می گذره ولی خوب : پاییزتون مبارک !
2.اما پاییز امسال...دوسش دارم ولی نه مثل قبل...نمی دونم...این پاییز داره غمگینم می کنه,به جای این که بهم آرامش بده داره روز به روز پریشون ترم می کنه...به جای این که وجودم رو کامل کنه انگار داره من و از خودم دور میکنه...البته پاییز مقصر نیست مثل این که من تب دارم (بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم! )
3.یک ماه از سال تحصیلی گذشت و تا زمان دیدار من و غول کنکور هشت ماه بیشتر باقی نمونده...هر جور فکر می کنم در حال حاضر هرگــــــز این توانایی رو در خودم پیدا نمی کنم که بتونم با این غول رو به رو شم..."به شدت نیازمند یک عدد خودباوری و مقدار خیـــــلی زیادی امید هستیم"
4.خطاب به گیسوی عزیـــــزم:آهنگ وبلاگ حرف دلمه...صبح هایی که دیگه کسی منتظرم نیست,وقتی تنها از توی پارک رد میشم,وقتی از جلوی "خاطره ها" رد میشم.....هعی....... هیچی.....
5.و حسن ختام این پست:
رو نیمکت بی تو , تو قلب پاییزم
تا تو بیای خوبم,هستم,نمی ریزم
رو نیمکت بی تو برگارو میشمارم
هروقت میخندم,هروقت می بارم
تو نم نم بارون یاد تو همرامه
این شهر غمگین باز زیر قدم هامه
وقتی که تو نیستی دنیا بیاد پیشم
یادت که میفتم دلتنگ تر میشم
روزام بدون تو شکل همن همه
هیشکی مث تو نیست شکل غمن همه
دور و برم پره از این و اون ولی
جاتو نمیگیرن خیلی کمن همه....
6.موفق تر از همیشه باشید و برای موفق بودنم دعا کنید
دیشب گرسنه بود
دختری که مرد...
چه آسان به خاک
پس دادیمش...
و همسایه اش
زیارتش قبول...
دیشب از سفر رسید
برای چهارمین بار مکه رفته بود!!!
پ.ن.1:توی این ماه عزیز حواسمون بیشتر به اطرافمون باشه!!جوری نباشه که فقط نگاه کنیم و رد بشیم!!ببینیم...با دقت...و بفهمیم!!
پ.ن.2:برنامه ی "ماه عسل" امروز خیـــــــــــلی عجیب بود!!این ماجرا ها رو فقط تو فیلما دیده بودم!!خشکم زده بود و فقط اشک می ریختم!!به حال اون پدر و مادر و مبین با اون قیافه ی مهربون و پاکش!!چه طور دلشون اومده بود؟!؟
ماهتون عسل(با رعایت حق کپی رایت از "احسان علیخانی" عزیز)
موفق تر از همیشه باشید
پروردگارم!
"هلال" ماه را دیدم
و دلم "قرص" تر شد به بودنت
امروز محتاج ترم به مهربانیت
و به پناهت
این روزها بیش از پیش برایت "بندگی" می کنم
اگر من فراموش کارم
,که بی شک هستم,
اما تو "خدایی" کن,
مانند همیشه...
کمی "د و ر" شده ام از تو
اما "د ی ر" نشده است
برای رسیدن به تو هیچ زمانی دیر نیست!
تاریک و نامعلوم است
راه پیش روی من
تو فانوسی هستی
به دل نور و به ژرف بیداری...!!
پروردگارم!
موعد مهمانی ات فرا رسیده
صاحب خانه ی قلبم
مهمان نمی خواهی؟؟؟