.:: نبض گل ::.

.:: نبض گل ::.

من به آغاز زمین نزدیکم...
.:: نبض گل ::.

.:: نبض گل ::.

من به آغاز زمین نزدیکم...

شمارش معکوس تا یه خاطره...

دوستان عزیزم سلام...امیدوارم حال و احوال همتون پرتقالی باشه...

دوستای گلم!اگه توی قسمت "زنگ موسیقی" وبلاگ به "زنگ هفتم:تقدیم به فرهاااد" سر زده باشید میدونید که من بهتون قول دادم که یکی از به یادموندنی ترین خاطره هامو براتون بگم,البته اینم بگم که جینگولیا همه ماشاالله حفظن این خاطره رو,واسه دوستانی که اطلاع ندارن میگم...امروز دیگه وقتشه که به شمام بگم...البته خاطره ی اصلی رو فردا براتون میگم,این به عنوان آماده سازی ذهنتونه...

قبل از همه باید یه نکته ای رو عرض کنم خدمتتون و اونم اینه که من حدودا از پنجم دبستان با فوتبال آشنا شدم و از همون اوایل بود که با تیم استقلال و اسطوره ی این تیم,فرهاد مجیدی,آشنا شدم...از همون اوایل توی دنیایی که بین دنیای کودکی و نوجوانیه آرزوم این بود که فرهادو از نزدیک ببینم...ولی خوب قسمت نمیشدتا اینکه,دقیقا 3 ماه پیش...

روز 26 فروردین,شنبه,سال 1391:

خیلی خوشحال و خندون میرم در مورد اینکه میخوام برم فرودگاه با بابام حرف میزنم.بابامم که مث همیشه منو جدی نمیگیره و کلی باهام شوخی میکنه(اونم در مواقعی که بحث برای من خیلی جدیه) هی سعی میکرد بحثو عوض کنه,انگار میخواست از زیرش در بره!!!خلاصه...بابام حریف اصرارای من نشد و برگشت گفت:ببین پرگل جان!(خیلی متفکرانه)...من تازه ساعت 5-4:30 میرسم خونه,اگر بخوای به موقع برسی باید سر ساعت 5 از خونه بریم بیرون که من خستمو خوابم میاد(طفلی راست میگفت,از صب که میره سر کار 5 میاد خونه!!!ولی خوب به من قول داده بود آخه!),اگه تو راه خوابم ببره خطرناکه و تازه امکان داره این همه راه بکوبیم بریم اونجا ولی نتونی ببینیش!خلاصه,گفت:نمیریم...

آقا منو میگی,عصبانی و صد برابر اون ناراحت,دیگه با بابام حرف نزدمو باهاش قهر کردم(مث نی نی کوشولوها)...

شب قبل از خواب اومد تو اتاقمون,گفت:الان ناراحتی؟...گفتم:نه دارم از خوشحالی منفجر میشم...ب(ینی بابا):حالا من عذر میخوام,واقعا نمیتونم ببرمت...م(ینی من):همیشه همه چیز با یه عذر خواهی درست نمیشه...ب:حالا این دفه؟...م:نمیتونم...ب:اصلا به من چه,شب بخیر...بعدشم رفت خوابید...منم حسابی عصبانی شدمو کلی هم گریه کردم...یه اس ام اس جنجالی هم نوشتم که بفرستم برای بابام ولی جلوی خودمو گرفتم...

این داستان ادامه دارد...


پاورقی:فرهاد وقتی که از استقلال رفت الغرافه قطر,تیمشون واسه بازیای آسیایی هم گروه پرسپولیس(همون لنگ پیشرفته) بود...واسه همین روز 27فروردین برای بازی برگشت(بازی رفت 16فروردین توی قطر بود) اومدن تهران...منم بعد از کلی پیگیری تصمیم گرفتم برم استقبال کاپیتان محبوووووووبم,با بابامم هماهنگ کردم و پدر قول داد منو ببره,اما...

نظرات 10 + ارسال نظر
گیسوووووووووو 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 11:15

گلی میخوای سریال این قضیه روهم بساااااااااز...... واقعا چه روزی بود روزای قبلی انقدشادبودی روزبعد که بابات گف نمیریماین شکلی... یادته اون روز بااااااارووووون میومد.............ناراحت که بودی بت گفتم فککن الان بری خونه بابات بگه پاشوبریم... توراه برگشتم به مهدیس گفتم حسم میگه که میره... اونم گف منم امیدوارم بره ولی.....میخوای ادامه داستانولوبدم؟؟؟

فک کن چه سریالی بشه...
الان که اینارو گفتی یاد روزای مدرسهافتادم...دلم تنگید...

ساحل 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 13:42

اصلا از این پستت متاسفانه خوشم نیومد به دو دلیل
۱.کلی بهت غبطه خوردم(کاشکی منم غلامرضا رو میدیدم)
۲.اون حرفی که تو پاورقی به پرسپولیس گفتی خیلی ناراحتو عصبانیم کرد!!!!(اما ااااااصلن حوصله ی بحث و کل کل ندارم....)
خلاصه بهم ریختم.....خیییییییییییلییییییییی

1-قربون تو برم من...ایشالا تو هم غلی رو میبینی...اصن به فرهاد میگم واست جورش کنه....
2-دیگه بحث واقعیتو تلخیو این چیزاست دیگه...کاریش نمیشه کرد...

z,b 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 13:56

salam azizam,moteajebam, age ye mosht arajifamo tu matn diruzi nafahmidi hadeaghal khat akhar ke dar morede mahbubet bud ke baiad motevage mishodi?????????khob hala begzarim.


ghorbunesh to age az 5 dabestan taraftare time taj shodi ma az tu shekame mamanemun ba ruband abi umadim birun agaram mahbubemun agha farhado molaghat konim besh migim ke dusesh darim hala golam ehtiaji be shomaresh makus nabud, khodam tu akhbar didam ke rafti esteghbal farhad taze lopatm ghermez shode bud rut nemhshod negash koni

حرفی ندارم جز اینکه:

نرگس 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 13:58 http://faghatmeysam.blogfa.com

سلام
من بهاغاززمین نزدیکم
خیلی قشنگ بود
خواستی به منم سربزن

قشنگی از خودتونه...حتما میام عزیزم...مرسی سر زدی...

پرنی 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 14:02

سلااااام گلیییی...بالاخره تو این شهر یکی پیدا شد اینت پر سرعت داشته باشه.همه که مث ما نیستن که...والاااا...
گلی زودتر ادمه داستانو بگو دیگه...بابا دلم اب شد...اخه من نمیدوووونم که...فقط یه چیزی... اون که رفتی تو دیوارم بگوووو...

سلام آبجی...معرفی میکنم:جینگولیا!پرنیا خواهرم,خواهرم پرنیا!جینگولیا...
تو که نمیدونی...مث جینگولیا دقیقا...
اونم میگم...فقط به خاطر تو...

محد 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 14:40

اینو تا به حال شش صد بااااااااااار شنیده بودم ...هر بار گفت ..ایووووووووووووووووول بابا
خدایی کلی حال میکنم به ارزوت رسیدی اجی ..موچ

فککنم بیشتر...
قربون تو آجی...بوس بوس

سما 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 17:12

گلی این داستان تا کی ادامه داره من که تا حالا تا اینجاشو نشنیده بودم یکم جزئیاتشو بیشت بگو قشنگ بفهمم ناراحت نشیا به خدا مسخره نکردم جدی گفتم

ایشالا فردا تموم میشه...
هَوووووو...مسخره...؟؟؟؟تو منو مسخره کنی؟زشته به خدا...میدونم این کارو نمیکنی...

مهدیس 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 18:42 http://manodoostam.blogsky.com

وااااااااااااااااااااااااای هیچ وق اونروزو یادم نمیره ...
منکه کلی دعا کردم ... ای کاش ...
ببین گلی قرار نبود دیگه ... نداشتیما ... حالا هی من میگم استقلال به اون یکی تیمم بی احترامی نکن دیگه ... بچه ها که می دونی کین ناراحت میشن دیگه ... بالاخره دوستمی دیگه ...
یه فکره دیگه ای راجبت میکنه ...

اون دوستمون در این مورد واقعا دچار اشتباه شده...من باید باهاش صبت کنم تا توی انتخابش تجدید نظر کنه...آخه از شخص شخیصی مث اووووشون بعیده...

ریحانا م 26 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 23:19 http://mah-o-setare.blogfa.com

واااااااااااااااااای پرگل نگو که دیدیش!!!!!!!!!!
منتظر بقیشم!!!!!!!!11
وب من بیای بد نیستااااااااااااااا

حالا وایسا ادامشو بخوووووون...
وبتم میام عزییییییزم...

ساحل 27 - تیر‌ماه - 1391 ساعت 00:04

واااااااااای پرگل من دیووونه ی این البوم بابکم وااااای خیلی کار خوبی کردی....اما مثه این بچه های بالا دارن میگن بقیه شم بزار حالا اگه نذاشتی حداقل به خودت باختمت و بزار...
چرا نظر قبلیمو تائید نکردی؟همش که خوب نمیشه!!راستی جواب اس ام اس هام هم که نمیدی!!!!!
هر چی هم میزنگم خونه نیستی!!!!!
مامانتو از طرف من ۳بار بوس کن که انقد مهربونه و منو کاملااااااااا میشناسه!
ببین هر چی هم که از من فرار کنی که فردا مفاخر میبینمت!!!!

حالا سعی میکنم...اینو چون خودم دوست داشتم گداشتم...
نظری از طرف تو نبود...
دیگه این روزا سرم شلوغه دیگه...حالا یه روزم واسه تو وقت میذارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد