.:: نبض گل ::.

من به آغاز زمین نزدیکم...

.:: نبض گل ::.

من به آغاز زمین نزدیکم...

طنز:فک و فامیله ما داریم...؟؟؟

سلام به همه ی دوستان عزیز...امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشین...از اونجایی که خندیدن حق مسلم ماست گفتم همین جوری یه طنز بذارم...البته خواستم از حال و هوای اموات خدابیامرزم بیایم بیرون و به بالا رفتن قند خونتونم کمک میکنه که با انرژی بقیه ی ماه رمضونو روزه بگیرید...البته اگه واسه خندیدن هم انرژی داشته باشی خیلی خوبه...حالا واسه خوندنش بپر تو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

به یاد استاد سخن,حسین پناهی...

سلام به همه ی دوستای گلم...طاعات همه ی اونایی که نماز میخونن و روزه میگیرن قبول... و امیدوارم اونایی هم که نه نماز میخونن و نه روزه میگیرن,به اون "حال خوبِ معروف" برسن...!!!

همون طور که توی وبلاگ مهدیسی گفتم,قرار بود چند وقت پیش یه سری از جمله های زیبای حسین پناهی خدابیامرز رو بذارم ولی زمان مناسبش نمیرسید...الان دیگه فک کنم وقت مناسبی باشه...امیدوارم به همون اندازه که من لذت بردم شما هم لذت ببرید...لطفا آخرش هم(یا همین اولش) یه فاتحه واسه شادی روحش بخونید...ممنونم...

فقط اینو بگم که من تموم این جمله ها رو تا حدودی مطمئن بودم که واسه خودشه و گذاشتم,اگه احیانا اثری واسه ایشون نیست و اشتباه گذاشتم بگید تا حذفش کنم لطفا...مرسی...



وقتی کسی اندازت نیست...

دست به اندازه ی خودت نزن...


می دانی؟

یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی:

«تعطیل است...»

و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دستهایت را زیر سرت بگذاری

و به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری

که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند...


تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت...

زوووووووووووو...تمرین روزهای نفس گیر زندگی بود...


این روزها به جای "شرافت" 

از انسان ها فقط "شر" و "آفت" میبینی...


بر گردن عشق ساده ام

که انگشترش نخی است

گلوبند زمردین شعر مرا

باور نمیکند کسی...

لعنت به شعر و من...!!


خدایا شکرت که ما دیگه فقیر نیستیم...

دیروز پزشک آبادی میگفت:

«چشم های پدرم پر از آب مروارید است...»


و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن را با خدای خویش

چشم در چشم هم

نوش کنیم...!!!


این آینده کدام بود

که بهترین روزهای عمرم را

حرام دیدنش کردم؟؟


قطعا روزی صدایم را خواهی شنید

روزی که نه صدا اهمیت دارد

نه روز...


شب و روزت همه بیدار

که آید شاید,

کور شده دیده بر این

کوره ره شاید ها

شاید ای دل

که مسیحا نفست

آمد و رفت

باختی هستی خود

بر سر می آیدها...!!


بی همگان به سر شود

و من خیلی نگران شده ام...

چون دارد بی تو هم سر میشود...

انگار...


تا بعد,موفقتر از همیشه باشید...


منبع بعضی از جمله ها:سایت رسمی حسین پناهی



راننده ی تاکسی...

"درد دل"

واژه ی سنگینیه...اون قد سنگین که گاهی وقتا دلتو از جا میکنه...به ترکیب سه هجاییش نگاه نکن...

نمیدونم چرا...ولی خیلی وقتا دوستام یا نزدیکام وقتی میخوان درد دل کنن با من حرف میزنن...خودمم هنوز دلیلشو نمیدونم...

از این بابت ناراحت که نیستم هیچ,تازه خیلی هم خوشحالم...از اینکه حتی امروز یه "راننده ی تاکسی" هم باهام درددل کرد خوشحالم...

خوشحال از این بابت که اونم درداشو به من گفت و ناراحت از اینکه چه قد درد داشت...!!!!

شاید قصد نداشت با گفتن حرفاش(یا بهتره بگم درداش) منو ناراحت کنه ولی من داغووون شدم...توی تاکسی واقعا گریه کردم...مخصوصا با حال این روزای من که منتظر یه تلنگرم واسه گریه...

من موندم...مگه نمیگن خدا جای حق نشسته؟...پس چرا هیچ موقع حق به حق دار نمیرسه؟کفر نمیگم ولی,خدایا!خواهشا پاشو تا حق بشینه سر جای خودش...

زخمش خییییلی عمیق بود...چرا خدا به دادش نمیرسه؟...نه فقط اون...خیلیای دیگه مث همون "راننده ی تاکسی"...

حرفا زد...منم یه سری حرفا بهش زدم...از خدا میخوام همون چنتا جمله ای که بهش گفتم روش تأثیر بذاره و سرش به سنگ بخوره...

میگن هر موقع احساس کردی بدبخت ترین آدم روی زمینی بشین پای درد دلای یه نفر دیگه...اونوقت میفهمی که چه قدر خوشبختی...

من امروز به همین نتیجه رسیدم...خدایا ممنون بابت اینکه من امروز مسافر اون "راننده تاکسی" معروف بودم تا با عمق زخماش به عمق خوشبختیم پی ببرم...

خدایا!کمکش کن...

من امروز که روزه بودم از خدا خوااااهش کردم که واقعا نجاتش بده...هم اونو هم همه ی اونایی که مثل اون درگیرن...شما هم دعا کنید برای همه ی اونایی که مث اون "راننده تاکسی" معروفن...!


تا بعد,موفقتر از همیشه باشید...


نیستی...حالم خرابه...

بچه ها سلام...خوبین؟من که خوب نیستم...

چه قدر بده امیدوار باشی که همه چی درست میشه...همه کارا هم درست پیش بره ولی...ولی تو لحظه ی آخر امیدتو از دست بدی...

حال امروز منم همین بود...فرهاد قرار بود برگرده...تا دیروز امیدوار بودم ولی یهو همه ی امیدمو از دست دادم...فرهاد دیگه نمیاد...رفت...

فرهاد!

خواستم بهت چیزی نگم,تا با چشام خواهش کنم

درا رو بستم روت تا,احساس آرامش کنم

باور نمیکنم ولی انگار غرور من شکست

اگه دلت میخواد بری,اصرار من بی فایدست...

ال کاپیتانوی قلبم:

چی تو چشاته که تورو انقد عزیز میکنه؟

این فاصله داره منو بی تو مریض میکنه

اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام

رفتن همه...ولی نترس!من که طرفدار توام...

کاپیتان رفتی ولی بدون:

کسی جاتو نمیگیره,هنوزم پای تو هستم

مث درهای این خونه,چشامم رو همه بستم

کاپیتان!

عشق تو توی وجودم,تا همیشه موندگاره

فقط آرزوم همینه که ببینمت دوباره...


هفت مقدس!وجودت برای تیم واقعا مقدس بود,خواستم بهت بگم رفیق نیمه راه ولی دیدم نه...تو تا آخر خط با ما اومدی...پس بذار خداحافظی کنم رفیق:

خداحافظ همین حالا,همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام

خداحافظ کمی غمگین,به یاد اون همه تردید

به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید

اگه گفتم خداحافظ,نه اینکه رفتنت سادست

نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جادست

خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها

بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا

خداحافظ خداحافظ همین حالا...خداحافظ...

اینم بگم و تموم...خوشحالم از اینکه به همه ی اون پست فطرتایی که مانع برگشتنت به استقلال شدن فهموندی که واقعا شاگرد مکتب ناصر خان خدابیامرز بودن یعنی چی...تو هم گلبرگ مغرور دل مایی...واسه همیشه...مثل ناصر خان...



ندای نزدیکی...


همه تن چشم شده ام و نگاهم را به آسمانت دوخته ام تا ندای نزدیکی ات را با چشمانم لمس کنم...

هلال ماه در آسمان پیداست...

صدایت را شنیدم...

اولین بار نیست...تو همیشه صدایم کردی,اما کجاست آن گوش شنوا...؟؟؟

انگار گوش هایم عادت کرده اند به اینکه یکیشان "در" باشد و دیگری "دروازه"...!!!

اما این بار فرق میکند...اینبار آمده ام تا مهمان سفره ی گرسنگی ات باشم...

هرچند با جسمی گرسنه از سفره ات برمیگردم اما خوب میدانم که عقل و دلم سیرِ سیر خواهند شد...

هر دو مملو از سخاوت و محبت میشوند...

حال تو مرا خواندی,من هم پذیرفتم...

پس منتظرم باش...

وعده ی ما:جاده ی آسمان,خیابان مهتاب,کوچه ی سحر,رأس ساعت دلتنگی...