همیشه با هم سالان خودم تفاوت داشتم.به چیزهایی فکر می کردم و می کنم که شاید اون ها سال ها بعد،زمانی که مادر یا حتی مادربزرگ میشن،برای لحظه ی کوتاهی بهش فکر کنند.
مادرم همیشه میگه: پرگل!انقدر فکر و خیال نکن...انقدر به فکر همه چیز و همه کس نباش!به مادرم در ظاهر میگم باشه ولی در باطن به راه خودم ادامه میدم.وقتی مادرم اینجوری میگه تو دلم میگم: مگه میشه آدم نسبت به اطراف و اطرافیانش بی تفاوت باشه؟!
وقتی به آدم های اطرافم نگاه می کنم و می بینم چقدر بی تفاوت از کنار مسائل مختلف - که ذهن من رو تا مدت ها به خودش میکنه - عبور میکنند،تعجب می کنم! هم از اون ها و هم از خودم.
از اون ها تعجب میکنم که چرا انقدر بی خیالن؟و مهم تر اینکه "چطور" انقدر بی خیالن؟ و از خودم هم تعجب می کنم که چرا انقدر خودمو ناراحت می کنم؟سر کوچک ترین مسئله ای؟
ولی با همه ی این ها دلم راضی نمیشه که به فکر نباشم.
پ.ن: دیروز ثمره ی "به فکر بودنم" رو گرفتم.
وقتی به پدرم - که در شرایط نسبتا سخت اقتصادیست- گفتم که "درکش میکنم" در پاسخ به اس ام اس من اینطور گفت :
«حتی اگر در میان ازدحام مردمان این شهر شلوغ...یک نفر تو را بفهمد،کافیست...و این معنی ساده ایست از " خوشبختی"....
خدانگهدار و موفق تر از همیشه باشید