سلام به همه ی دوستان...بچه ها...همون طور که قول داده بودم امروز ادامه ی اون ماجرا رو براتون میگم...
روز 27 فروردین,یکشنبه,سال 1391:
صب پاشدم برم مدرسه,قبل از اینکه برم اون اس ام اسَ رو فرستادم واسه بابی,متن اس این بود:«خیلی خوبه آدم رو حرفی که میزنه وایسه,مخصوصا وقتی میدونه یه نفر رو حرفش حساب باز کرده,اگر حرفی رو که میخوای بزنی ازش مطمئن نیستی خیلی راحت بگو باید فکر کنم نه اینکه قول الکی بدی...خیلی از دستت ناراحتم,به این آسونیم این کارتو یادم نمیره.به تک تک دوستام گفته بودم,کلی هم برنامه ریزی کرده بودم,واقعا که...!!»(تقریبا 6تا اس شد!!!)
رسیدم مدرسه,کلی ناراحت بودم,نشستم واسه بچه ها گفتم که نمیرم و آجی محد هم واسم کلی روضه خوند منم کلی گریه کردم(البته الکی هااا)...واااای...زنگ آخر دینی داشتیم با کلا قرمزی که صدای بارون جو کلاسو ریخت به هم.وقتی زنگ خورد و اومدیم تو حیاط به بچه ها گفتم:میگن زیر بارون دعا کنی جواب میده,تو رو خدا دعا کنید بابام راضی شه ببرم!!!
وقتی اومدم خونه همش تو فکر بودم,ناهار خوردمو خوابیدم,ساعت 5:30 بود بابیم زنگ آیفونو زد منم با صدای زنگ از خواب پریدم,درو باز کردم و زود اومدم تو تختم چون نمیخواستم با بابا جووونم رو به رو شم...بابی اومد تو و به مامانم گفت(اونجوری که به در میگی دیوار بشنوه):میخوام بخوابم بعدش پرگلو ببرم فرودگاه...وااااااااااااااای...آقا منو میگی,توی تمام اعضای بدنم عروسی بود...ولی به روی خودم نیاوردم تا بابام اومد تو اتاقمونو گفت:من و مامانت میخوایم بریم فرودگاه میای؟؟؟منم که از خدام بود پریدم بابیو بوس کردمو با هم آشتی کردیم...
ساعت 7:15 بابی رفت تو ماشین منتظر من,انقد هول شده بودم که هی میخوردم به در ودیوار...!از خونه که رفتم بیرون لامپ راهرو خاموش بود پام گیر کرد به کفشای مامانم با مخ رفتم تو در همسایه بغلیمون با پری(خواهرم) کلی خندیدیم,گفت:اگه واست خواستگار بیاد چه کار میکنی؟؟؟...حالا شانس آوردیم دوستمونه وگرنه که...
خلاصه سوار شدمو با بابایی جونم رفتیم به سمت فرودگاه امام خمینی (ره) که نور به قبرش بباره...روحش شاد واقعااااا,که مُرد تا اسمشو بذارن روی اون فرودگاه...فداکاری در این حد؟؟؟
خلاصه راه افتادیمو منم با خودم زمزمه میکردم:دارم میام پیشت,جاده چه همواره,هوا چه قد بوی عطر تورو داره...همین زمزمه رو هم واسه همه ی جینگولیا که منتظر بودن ببینن میرم یا نه فرستادم(به صورت اس ام اس)...
بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک مزخرف(البته در اون شرایط از نگاه من همه چی در ایده آل ترین شرایط بودن حتی همین ترافیک!!!) ساعت 8:45 بود که رسیدیم,تا رفتیم ماشینو تو پارکینگ گذاشتیم و رفتیم بالا ساعت 9 شد...یعنی فقط 35 دقیقه تا رسیدن فرهاااااد...وااااااااااااای خدا!!
رفتیم یه ذره چرخ زدیم و بعدش اومدیم توی سالن انتظار به انتظار فرهاد...!!!یکی از اون سیاهپوستای الغرافه هم دیدم و فهمیدم که بلللله...فرهاد میاد همین جا...!
دیگه با بابی نشستیمو کلی خندیدم از دست بابام(هر چند یه شوخیایی میکرد که لج منو دراره)...در همین لحظات بود که دیدم اون چند نفر عربا و چنتا ایرانی(از طرف پرسپولیس اومده بودن) که وایساده بودن واسه استقبال دارن یکی یکی میرن اونور شیشه ها(ینی اونور که مسافرا میان),بعدش دیدم رفتن سمت چنتا از این عربای گنده وک...به بابی گفتم:بریم نزدیک شیشه ها فک کنم اومدن...
رفتیم نزدیک شیشه ها که یهو چشمم افتاد به جمال رعنای فرهاااااد عزیزم(این جمال رعنا سوتی بود,ولی تو پاورقی توضیح میدم براتون) که از بالای پله برقی داشت واسه یکی که طبقه دوم وایساده بود دست تکون میداد(ما همکف بودیم)...آقا منو میگی,ضربان قلبم معلوم نبود چه جوری میزنه,یه بار انقد تند میزد که احساس میکردم الان قلبم منفجر میشه,یه بارم انقد کند میزد که تا مرز ایست قلبی میرفتم!!!!!
از پله ها اومد پایین,من و بابیم وایساده بودیم پشت شیشه ها,من نتونستم خودمو کنترل کنم و این دستم بی اختیار رفت بالا و واسه فرهاد تکون خورد...به خدا دست من نبوداااا...!!!
ولی من فدای شعور و فرهنگش بشم,به نشانه ی احترام اینجوری کرد(ینی یه ذره خم شدو دستشو گذاشت رو قلبش...امیدوارم فهمیده باشی چی کار کرده!!!)
بعدشم رفت چمدونشو تحویل این نقاله ایه داد(!) و اومد بیرون,فقط خیلی تند تند راه میرفت,از بین اون عربای گنده اومدو...اومدو رسید به من...وااااااااااااااااااااااااااای!
بابام سلام دادو گفت:خوش اومدین آقای مجیدی!!!!واااای فرهاد گفت:ممنونم...البته منم در همون حین داشتم سلام میدادمو خوشامد میگفتم فرهاد جواب منم میداد... وطبق برنامه ریزی ای که از قبل داشتیم بابی گفت:آقا فرهاد میشه یه عکس یادگاری با دخترم بندازین؟فرهاد گفت:بله...حتمااااا...(وااااااای عزیزم,قربون طرز برخوردش بشم),بعد رو به من اینجوری کرد و گفت:بیا عزیزم(!!!!!)...(ینی دست راستشو باز کرد که وایسم کنارش...وااااااااای)...
وایسادم کنارشو گفتم:ممنونم...فرهاد گفت:خواااااهش میکنم!!واااااااای...
منم که اون لحظه منگ و گیج شده بودم مث این احمقا فقط عکس گرفتم و دوباره تشکر کردم...لااقل از فرصت استفاده نکردم ازش رو در رو خوااااااهش کنم برگرده استقلال...حییییف...
خلاصه...فرهاد رفت بیرونو سوار تاکسیای فرودگاه شدو رفت...فرزادم با یه ماشین دیگه چمدوناشو براش برد...
آقا منو میگی,دیگه دل تو دلم نبود,هنوزم نیست و نخواهد بود...!دلو برد با خودش...فقط خدا کنه تو تاکسی جاش نذاشته باشه...!!!!
پاورقی:این متن و متن قبلی رو دقیقا روز 28فروردین ساعت 2 بامداد نوشتم,ینی دقیقا همون شبی که این خاطره واسم رقم خورد...چون اون شب خیلی هیجان زده بودم و نمیدونستم چی دارم مینویسم ترکیب "جمال رعنا" رو آوردم تو متن,که فرداش از اونجایی که همه ی جینگولیا خیلی باهوشن سوتیمو گرفتن و منم صرفا جهت یادآوری خاطرات همین کلمه رو نوشتم و تصحیحش نکردم,به بزرگی خودتون ببخشید...
اینم بگم که اون شب واسه من بهترین شب زندگیم بود,چون به یکی از بزرگترین آرزوهام رسیدم و اون شبو خاطرات خوبشو مدیون بابای عزیزم هستم...خیلی وقتا شده که به خودم افتخار کردم که چنین پدری دارم و امشب هم دوباره از وجودش سرشار از احساس غرور و خوشبختی شدم...(به قول آرش)میخوام از همین تریبون استفاده کنمو به پدرم بگم:بابایی جونم دوست دارم به اندازه ی همون ده تای بچگی که واسم بیشتر از یه دنیا ارزش داشت و ممنون که هستی...!
دوستای گلم!تا بعد.موفقتر از همیشه باشید...
دوستان عزیزم سلام...امیدوارم حال و احوال همتون پرتقالی باشه...
دوستای گلم!اگه توی قسمت "زنگ موسیقی" وبلاگ به "زنگ هفتم:تقدیم به فرهاااد" سر زده باشید میدونید که من بهتون قول دادم که یکی از به یادموندنی ترین خاطره هامو براتون بگم,البته اینم بگم که جینگولیا همه ماشاالله حفظن این خاطره رو,واسه دوستانی که اطلاع ندارن میگم...امروز دیگه وقتشه که به شمام بگم...البته خاطره ی اصلی رو فردا براتون میگم,این به عنوان آماده سازی ذهنتونه...
قبل از همه باید یه نکته ای رو عرض کنم خدمتتون و اونم اینه که من حدودا از پنجم دبستان با فوتبال آشنا شدم و از همون اوایل بود که با تیم استقلال و اسطوره ی این تیم,فرهاد مجیدی,آشنا شدم...از همون اوایل توی دنیایی که بین دنیای کودکی و نوجوانیه آرزوم این بود که فرهادو از نزدیک ببینم...ولی خوب قسمت نمیشدتا اینکه,دقیقا 3 ماه پیش...
روز 26 فروردین,شنبه,سال 1391:
خیلی خوشحال و خندون میرم در مورد اینکه میخوام برم فرودگاه با بابام حرف میزنم.بابامم که مث همیشه منو جدی نمیگیره و کلی باهام شوخی میکنه(اونم در مواقعی که بحث برای من خیلی جدیه) هی سعی میکرد بحثو عوض کنه,انگار میخواست از زیرش در بره!!!خلاصه...بابام حریف اصرارای من نشد و برگشت گفت:ببین پرگل جان!(خیلی متفکرانه)...من تازه ساعت 5-4:30 میرسم خونه,اگر بخوای به موقع برسی باید سر ساعت 5 از خونه بریم بیرون که من خستمو خوابم میاد(طفلی راست میگفت,از صب که میره سر کار 5 میاد خونه!!!ولی خوب به من قول داده بود آخه!),اگه تو راه خوابم ببره خطرناکه و تازه امکان داره این همه راه بکوبیم بریم اونجا ولی نتونی ببینیش!خلاصه,گفت:نمیریم...
آقا منو میگی,عصبانی و صد برابر اون ناراحت,دیگه با بابام حرف نزدمو باهاش قهر کردم(مث نی نی کوشولوها)...
شب قبل از خواب اومد تو اتاقمون,گفت:الان ناراحتی؟...گفتم:نه دارم از خوشحالی منفجر میشم...ب(ینی بابا):حالا من عذر میخوام,واقعا نمیتونم ببرمت...م(ینی من):همیشه همه چیز با یه عذر خواهی درست نمیشه...ب:حالا این دفه؟...م:نمیتونم...ب:اصلا به من چه,شب بخیر...بعدشم رفت خوابید...منم حسابی عصبانی شدمو کلی هم گریه کردم...یه اس ام اس جنجالی هم نوشتم که بفرستم برای بابام ولی جلوی خودمو گرفتم...
این داستان ادامه دارد...
پاورقی:فرهاد وقتی که از استقلال رفت الغرافه قطر,تیمشون واسه بازیای آسیایی هم گروه پرسپولیس(همون لنگ پیشرفته) بود...واسه همین روز 27فروردین برای بازی برگشت(بازی رفت 16فروردین توی قطر بود) اومدن تهران...منم بعد از کلی پیگیری تصمیم گرفتم برم استقبال کاپیتان محبوووووووبم,با بابامم هماهنگ کردم و پدر قول داد منو ببره,اما...
خدایی یه لحظه به این چند نمونه از مکالمات رایج این روزها توجه بنمویییید:
دختر خانومی به جمع دوستانش میرسه و برای شروع میگه:های کایدز(hi kids)
...ای باباااا...ساری(sorry)...همون سلام بچه های خودمون...از اون موقع که رفتم کلاس زبان دیگه نمیتونم به راحتی فارسی صححححححبت کنم...!
یک آقای مغازه دار(از همون پسر خانومای امروزی) در حال جذب مشتری برای فروش اجناس(البته خر کردن مشتری ها برای اینکه جنساش رو دستش باد نکنه):باور کنید این لباس انگار برای لیدی (lady) ای مثل شما دیزاین شده (design)...البته اینم اکسترا(extra) بگم بهتون که این برند جوریه که تمام سلیقه هارو کاور میکنه(cover)...!
یک معلم شیمی خارج رفته در حال توضیح دادن اینکه به چه روشی تدریس میکنه و قراره طی سال چه کارایی بکنه:ببینید خانوما(تیکه کلامشم خانوماست حالا خوبه کلاس مختلط نیس وگرنه میگفت لیدیز اند جنتلمنز) من جوری شیمی رو بهت درس میدم که یه اسپایدر وب(spider web:شبکه ی عنکبوتی) از همه ی مباحث شیمی تو ذهنت درست بشه.من مث اون معلمایی نیستم که به شاگرد میگن برو پریودیک تیبلو(periodic table:جدول تناوبی) حفظ کن,اصن این جمله اشتباهه...به عنوان مثال من وقتی مبحث اتمز استراکچرو (atom's structure) شروع میکنم اونو با تمام دیتیلز(details) میگم.یا وقتی شما درباره ی ساب اتمیک پارتیسلز(subatomic particles:ذرات زیراتمی) صحبت میکنید باید اونارو کاملا درک کنید نه اینکه صرفا به عنوان حفظیات بهش نگا کنید.تموم سوالای کنکور از کتابه فقط نکات توی متن هیدنن(hidden)...شاید اولش این جور درس خوندن براتون سخت باشه ولی نو پرابلم(no problem). ...!!!!
تازه همین جناب محترم اونطور که از شاگردهای پیشینشون به گوش میرسه بعضی موقه ها میگن:خانوما لطفا املای کلماتی رو که پای تخته مینویسم چک کنید شاید من اشتباه نوشته باشم,آخه املای بعضیارو یادم نیس...!!!!
خوب دوستان...!توجه نمودین؟
حالا اصن چرا اینارو گفتم؟الان میگم...
ببین عزیز من اینکه شما بتونی به زبان بین المللی صحبت کنی خیلی خوبه ولی هر چیزی جایی داره...ایشالا وقتی خدا قسمت کرد و رفتی امامزاده کامبیز توی یه کشور خارجکی اونجا هر چه قدر دوس داری اییییییینگیلیسی حرف بزن تا بمیری...
ولی خواهشا تا زمانی که تو ایرانی فارسی صحبت کن یا بهتره بگم پارسی...به قول یکی از دوستان عزیزم که میگه:فارسی را پاس بدارید انگلیسی را زاپاس...!
وقتی من و توی ایرانی زبون خودمونو با یه زبان دیگه قاطی میکنیم دیگه چیزی از زبان پارسی نمیمونه,همون طوری که الان کلمات عربی جای خیلی از کلمات پارسی رو گرفته و متاسفانه هر کس از کلمه های بیگانه ی بیشتری توی حرفاش استفاده کنه میگن که لفظ قلم حرف میزنه و باسواده...!!
البته اینم بگم که کلمات عربی به دلیل آسون بودن روابطی که ایران با کشورهای عربی اطراف خلیج فارس داشته و داره_از گذشته تا الان_دیگه یه جورایی ریشه دار شده و ریشه های اونم میشه توی کتاب شعرای بزرگمون مثل سعدی و حافظ و مولانا و ... دید,پس استفاده ی هنرمندانه و به جا از این کلمه ها میتونه خیلی خوب باشه...
حالا چرا ییهو این مطلب به ذهنم رسید...i don't know... نه...الله اعلم...ای وای نه...نمیدونم دیگه...همینجوری اومد خودش...تو به دل نگیر...
راستی,نظرتو راجبه اینجور صحبت کردن بگو لطفا...البته اگه زحمتی نیست و سرطان انگشت نمیگیری...
تا بعد...موفقتر از همیشه باشید
To fall in love
عاشق شدننه مشکلی که باید حلش کرد...
به اون نشون بده...
اول نظرتو راجع به متن بگو بعد...
بگو به نظر تو زیباترین لحظه ی زندگی چیه...؟
سلام سلام...همگی سلام...ای زندگی سلام...ای زندگی سلااااام...
جینگولیا یه خاطره دارم براتون از یکی از دوستای گل من و پری به اسم مهناز که بهش میگم مهی:
امروز بعدازظهر منو پری رفتیم خونه ی مهنازینا...اونجا کلی خندیدیم جاتون خالی...کلی سینگین شدیمو سم بازی کردیم(هرکس خواست معنیشو بدونه بهم بگه خصوصی خدمتش عرض میکنم!)
بعدش رفتیم بیرون...همونطور که مستحضرین امروز نیمه شعبان بودو همه الکی ریخته بودن بیرونو خیابونو شلوغ کرده بودن...والللللا...الکی...ما که کار داشتیم...به قول مهناز جووونم:مدیونی اگه فک کنی ما کار نداشتیمو رفتیم بیرون,اصن داریم...؟؟
خلااااصه...رفتیم از این شربت نارنجیا خوردیم که خیلی خوشمزست...رنگبندیای دیگه هم بود ولی مهی جونم فقط نارنجی دوس داره به خاطر همین ماهم نارنجی خوردیم...بعدش رفتیم پیتزا و قارچ سوخاری خوشمزه خوشمزه خوردیم(البته جاتون خیلی خالی)...
اینارو گفتم تا بگم چه قد خوبه که من یه سری دوستای خوب مث مهی و شماها دارم...دوست خوب داشتن یه نعمته که خدارو شکر من این نعمتو به وفور در اطرافم میبینم...مهناز جونم,جینگولیا و بقیه ی دوستای عزیزم:ممنون که هستید...
خداوندا!دوستانی دارم که شایسته ی محبتند
و یادشان مایه ی آرامش؛
آنان در میان خلق خدا,معدن خیرند
و دارنده ی پاکترین خصوصیات؛
پس ای خدای مهربان!
آنان را اکرام کن و بر صفات نیکشان بیفزای؛
از خطاها و گناهانشان درگذر و سلامتشان بدار...!